وقت شناسی

قبلا بهتون گفتم که شاید روز نوشت هام رو بنویسم این اولیشه خوب تصمیم گرفتم از امروز شروع کنم خخخ

ماجرایی که امروز بهم اتفاق افتاد....

گاهی یه نصیحت کوچولو از طرف یه کوچیک تر میتونه خیلی به درد بخوره یکی از خصلت های خوب من اینه که وقت شناسم و به قولم هم عمل میکنم و از شماهام میخوام یا قول ندید یا اگه دادید به قول معروف پاش باشید و تو آخر هم به قولتون عمل کنید.چون درکنار چیزا های دیگه مثل ادب و نظم و اخلاق خوب و کلی چیز های مهم دیگه وقت شناسی و خوش قول بودن چیز های خیلی مهمی هست که شخصیت و پرستیژ یه آدمو حفظ میکنه و باعث میشه محبوبیت بیشتری دربین آدم ها جامعه پیدا میکنه.خلاصه هیچ کس از آدمای خوش قول و وقت شناس بدش نمیاد.به عنوان مثال شما با یه نفر قرار دارید اون شخص دیر میکنه و یاشاید اصلا نمیاد شما خیلی از اون لحظه حرصتون میگیره و یا در بیشترمواقع هم دوست دارید هم خودتون رو خفه کنید هم او نفر رو.خیلی بده براهمین میگم سعی کنید وقت شناس وخوش قول باشید.(تمام این متن از خودمه اگه ایرادی داره ببخشید) این فلسفه ی ذهن من درمورد وقت شناسی و حالا اینم ماجرا

این اتفاق شده بارها و بارها برای همه ی ما اتفاق فتاده اما حالا من میگم بهتون سعی کنید نزارید اتفاق بیوفته.

قرار بود با دوستم که اسمش مریم هست  هم دیگرو سر ساعت شش و نیم تو کتابخونه ببینیم من بعد بعد از تموم شدن کلاسم با عجله خودمو رسوندم به کتابخونه اما گویا که دوستم نیومده و قبل از رفتن به کلاسم به مامانم گفتم که سر ساعت....بیاد دنبالم.

من تو کتابخونه بودم منتظر دوستم هیچ وقت نشده بود که من یا دوستم سر قراری بد موقع برسیم براهمین یکم نگران شدم بعد دوستم پیام داده نمیتونم بیام شرمنده اگه تو کتابخونه ای برو خونه.خیلی حرصم گرفت اما منودوستم هیچ وقت باهم قهر نمیکنیم.این از دوستم بعدم حدود بیست دقیقه منتظر مامانم بودم که زود کارش تموم شه بیاد دنبالم  اما مامانم زنگ زده میگه مامان جان شرمنده کار من طول میکشه برو خونه آخه مامانم با آجیم رفتن خونه ی مامان بزرگم که میدونم چیکار کنن بگذریم من پیاده اومدم خونه بدم نشد یه پیاده روی کردنم خوب بود.فقط اینوخواستم بگم که همیشه وقت شناس باشید و خودمونی تر بگم کلا یکی رو نزارید سرکار.

  • ❤دُخــــmelikaـــــی شِیطُــــJOoOoNـــــون❤
آخ آخ. خیلی داغونه
خدا هم توی مصحف شریف گفته، آیات ۲ و ۳ که :
ای کسانی که ایمان آورده‌اید! چرا سخنی می‌گویید که عمل نمی‌کنید؟! نزد خدا بسیار موجب خشم است که سخنی بگویید که عمل نمی‌کنید! 
[گل] 
ممنون به خاطرآیه خیلی داغونم  
اتفاقای شما هم که همش تکراریه..
اوندفه هم گفتی تو کتابخونه بودیم...
چه کتاب خوندنیهه هنوز دکتر نشدین؟؟))::
تا حالا شده به خودت بگی این اتفاق دیروزم برام افتاده یا چند وقت پیش..
خخخ چه ربطی داشت...
هان؟
من که تاحالا نگفتم تو کتابخونه بودم :((((
اصلا من تاحالا روزنوشت نذاشتم بعدم من گفتم این اتفاق بارها و بارها برای همه اتفاق افتاده خواهشا کامل بخون بعد نظر بده:)
فکر کنم اشتباه کردین من تاحالا ازخودم که ماجرا ننوشته بودم.بعدشم قرار نیست همه ی ماجرای شگفت انگیز و هیجانی باشه من فقط یه نکته گفتم که وقت شناس باشید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

sweet cafe

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو؟

کیستی تو؟

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
Designed By Erfan Powered by Bayan