
دلم گرفته....
...گوشه گیر شدم...کم حرف شدم...حس میکنم خسته شدم...
غم و غصه ی هم سن و سالامو که میبینم...خنده ام میگره !!!
میگم چرا ؟اینا که درد ندارن!مشکل ندارن!مدیون کسی نیستن!پس چرا از زندگیشون خسته میشن!
مگه اینا چه قدر بزرگ شدن؟چی از زندگیشون میفهمن؟من از زندگی چی میفهمم؟تا کسی بهمون یه چیزی میگه سریع فاز دپ برمیداریمو غصه میخوریم!
ما چه میفهمیم از شرمندگی یه پدر جلو زنو بچش؟
ما چه میدونیم از نداشتن وضعیت عادی یه بدن سالم؟
نشیتیم سرمونو کردیم تو یه جعبه ی سیاه رنگ و از زمین و زمان شاکی!
ما که برای چیزای خیلی کوچیک ناراحت میشیم چیزی از حسرت یه کفش فوتبال برا یه پسر بچه رو نمیدونیم!
ما کی میتونیم آرزوی راه رفتن رو حتی اگه شده چند دقیقه تو چشمای یه دختر کوچولوی معصوم ببینیم؟
ما کی درک میکنیم سر شکستگی یه پدر وقتی نمیتونه یه عروسک واسه دخترش بخره!
اون مادرایی که از خودشون میگذزن تا بچه هاشون راحت تر باشن مگه دل ندارن؟
بهم میگن ملیکا زیاد شعار میدی!میخوای نشون بدی بیشتر از سنت میفهمی!
اما اینا شعار نیست !حرفای دلمه...
مگه ما میدونیم که چه قدر از هموطنامون دارن تو کشورای اطراف شهید میشن !!!
نه به اسم مدافع حرم به خاطر این شهید میشن که این کشورای زورگو و استعمارگروجاه طلب نیان که برسن یه مرز!(بحث و باز نمیکنم سیاسیه !خطر داره!)
این همه مشکل اونوخت ما تو تنهایامون غرق شدیم!
آرزوی مرگ میکنیم!از زندگی زده میشیم به خاطر چی؟
که به کجا برسیم؟
که ته تهش چی کار کنیم؟
حیف روزای عمرمون که به همین سادگی میگذره!!!
# ملیکا_خشمگین _ میشود:)
#اینم _ اولین _ دلنوشته
#بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم_باشد که نباشیم و بدانند که هستیم!